سرمست
کافه تنهایی
سرمست

 

خوار و خموده بودم در بی راه!
گفت چگونه ای!؟
گفتم خمارم!
گفت شرابت می دهم بنوش!
نوشیدم، سرمست شدم،
بی سر و پا، گمراه شدم در مستی!
گفت چگونه ای!؟

گفتم سر از پا نمی شناسم!
در راهم، در بی راهم، نمی دانم! نمی یابم خودم را!
گفت در خماری در بی راهی!
در مستی در گمراهی! چه کنم با تو!؟

گفتم مرا به حال خویش وا مگذار!   
        (خدایا ما را به حال خویش وا مگذار)
گفت صدا را می شنوی!؟
گفتم می شنوم!
گفت  از پی صدا برو!
گفتم بگو!
گفت وسعت مغرب ها و مشرق ها ملک اوست!
در راه و بی راه در ملک اویی
فَأَیْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ إِنَّ اللّهَ وَاسِعٌ عَلِیمٌ
(به هر طرف که رو کنی روی اوست…)

گفتم یا واسع، وسعت او کجا و وسع تنگ من کجا!؟
گفت صدا را می شنوی!؟
گفتم می شنوم!
گفت لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا
سعی را در وسعتِ وسع تو می خواهد.

گفتم در وسع فاصله این خماری و مستی
سعی من چه صفایی دارد؟

گفت می شنوی صدا را!؟
گفتم می شنوم!
گفت گوش از صدا برندار در خماری و مستی!
در وسع خویش در زندانی تو!
گوش کن صدا را، از راهی نهانی خبر می دهد به برون زندان،
رو به وسعتی بی واژه!  
گفتم راه نهانی!؟

گفت وسع تو به الف واسع می شود!
چقدر از الف گفتیم؟ از انا؟ از انزلنا؟
گفتم چه می کند با من!؟
گفت گوش کن صدا را،
شبی از راه نهانی وسعتی بی واژه در وسع تو
در کلمه ای متجلی خواهد شد،
نقب نهانی را که بیابی،
پلکان انزلنا را خواهی دید!
راه ورود، راه خروج است!
گوش از صدا برندار! می شنوی صدا را!؟
گفتم یا سمیع و یا واسع،
یا واسع و یا سمیع،
إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعَاء
گفت إِنَّا مَعَکُم مُّسْتَمِعُونَ
(…که ما با شمائیم شنونده ایم).

 



نظرات شما عزیزان:

امید
ساعت23:57---30 آبان 1389
سلام دوست عزیز
وبلاگ قشنگی داری ، قربون خدایی که حس قشنگی به نام عشق آفرید و از همه مهمتر اونو به انسان هدیه کرد.
به ما هم سر بزن


فاطمه
ساعت12:02---22 آبان 1389
باز هم مثل همیشه فوق العاده صداش زدی بازم مثل همیشه ارتباط و وصل کردی
خدایا لایقم کن حضورت را درک کنم
چنان کن سرانجام کار که تو خشنود شوی و ما رستگار

یا حق


غریبه امروز آشنای دیروز
ساعت22:23---21 آبان 1389
من عاشق ندونستم که قفس ساختنيه

ندونستم که قمار عشق گاهی باختنيه

من عاشق به هوای عاشقی پر کشيدم

ندونستم که پر عاشقی هم سوختنيه



مهتاب بارانی
ساعت7:33---20 آبان 1389
خدایا! مرا متبرک گردان تا عشق ورزیدن و خندیدن را بیاموزم. مرا بیاموز حتی به کسانی که درکم نکرده اند. یا به من بدی کرده اند. عشق بورزم. مرا بیاموز تا در همه موقعیت ها و شرایط زندگی بخندم. عشق بورزم و بدانم که هر چه روی می دهد نیک است.



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





قهوه چی شاهرخ 19 / 8 / 1389برچسب:, (22:45) |